روزهایی که دلم شکسته بود


یاد حرف های پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که می گفت :

 

پینوکیو ! چوبی بمان ! آدمها سنگی اند ،

 

دنیایشان قشنگ نیست !

 


†ɢα'§ : <-TagName->
دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, 16:30 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


 


به چشم دیدم زجر را در چشمان پدری که

 


 

 

برای پرت کردن حواس کودکش تمام تلاشش را میکرد

 


 

 

وقتی هر دو جلوی اسباب بازی فروشی رسیدند !

 

 

ماشین قرمز پشت شیشه چه کرد با غرورت ای مَرد ...

 

 


†ɢα'§ : <-TagName->
دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, 16:27 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


  

 

دنیای عجیبی شده است



برای دروغ هایمان ، خدا را قسم میخوریم ،

 


و به حرف راست که میرسیم ؛

می شود جان ِ تــو . . .!!!

 


†ɢα'§ : <-TagName->
دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, 16:25 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


گاهی لبخند بعضی انسان ها...


هزاران برابر اشکشان درد دارد.

 

وقتی باید بگریند و لبخند می زنند

 

 


شرم بر تو باد...

هنگامی که با تکبر و غرور

از کنار کودکان گل فروش رد میشوی

و خود را برتر از انان می پنداری

آری...

تو پست تر از هر انکه او را پست

می پنداری خواهی بود!


†ɢα'§ : <-TagName->
دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, 16:8 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


  
بد نكرديمو بدي ديديم ...

 

واسه اينه از اين جماعت سيريم :|


†ɢα'§ : <-TagName->
دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, 15:33 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


  

 شرم میکنم که...


وزن سیری ام را


با ترازوی کودکِ گرسنه ی کنارِ پیاده رو بکشم...

...
...
خورد بشه دست و پای ماموری که ترازوی نان این بچه رو خورد کرد


†ɢα'§ : <-TagName->
دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, 15:22 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


  


گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــد

و نـــــــــــه خنــــــــده

 



نــــــــه فریـــــــــاد آرامــت می کنــــــــد

و نـــــــه سکــــــــوت

 



آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس

رو بـــه آسمـــــان می کنی و می گویی

خدایــــــا

تنهـــــا تــــو را دارم ...

تنهـــــــایم مگـــــــذار...


†ɢα'§ : <-TagName->
چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:, 14:49 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


 

 

 


باران همیشه می بارد،


اما مردم ستاره را بیشتر دوست دارند؛


نامردیست آن همه اشک را به یک چشمک فروختن........

 


†ɢα'§ : <-TagName->
سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, 17:26 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


 

در زندگی هر آدمی

از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر

به بعد...

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

 

نه روزها ، نه رنگها ، نه خیابانها ،

 

نه حتی همان آدم .


†ɢα'§ : <-TagName->
دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, 20:58 |- ᙢᗩᖇᎩ -|



مشکل اینجاست که ما...


از هر کرمی

 

انتظار پروانه شدن داریم...!!!
 


†ɢα'§ : <-TagName->
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, 17:54 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


 
دنیای عجیبی شده است

برای دروغ هایمان ،

 

خدا را قسم میخوریم ،

 

و به حرف راست که میرسیم ؛

 

می شود جان ِ تــو . . .!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, 17:52 |- ᙢᗩᖇᎩ -|



چه زيبا گفته است ابوسعيد ابوالخير:

 

جمعيت كفر از پريشاني ماست


آبادي بتخانه ز ويراني ماست


اسلام به ذات خود ندارد عيبي

 

هر عيب كه هست از مسلماني ماست
 


†ɢα'§ : <-TagName->
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, 17:48 |- ᙢᗩᖇᎩ -|



واقعا خدا عادل است؟

 


زنى به حضور حضرت داوود

(علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا

 

پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود

 

(علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى

 

است که هرگز ظلم نمى کند.

 

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى

 

تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

 

زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر

 

دارم،با دستم،ریسندگى مى کنم،دیروزشال

 

بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته

 

بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم،

 

و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم،

 

ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از

 

دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون

 

ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم

 

را تامین نمایم .

 

 


هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود

 

 

را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد،

 

ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود

 

(علیه السلام ) آمدند، و هر کدام صد دینار

 

(جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند

 

و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.

 

حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید:

 

علت این که شما دست جمعى این مبلغ

 

را به اینجا آورده اید چیست ؟


عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ،

 

 

طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید،

 

و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به

 

هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم

 

، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت

 

، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به

 

وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم

 

بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس

 

طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم

،

و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم

 

هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این  

 

مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به

 

حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى،

 

به او صدقه بدهى.


حضرت داوود (علیه السلام ) به زن متوجه شد

 

و به او فرمود:

 

پروردگار تو در دریا براى تو هدیه

 

 

مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟

 

 

سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود:

 

 

این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن

 

، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.

 


 

و اوست آن كس كه براى شما گوش

و چشم و دل پديد آورد.

 

چه اندك سپاسگزاريد.

 


سوره مؤمنون - آیه 78

 


†ɢα'§ : <-TagName->
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, 17:31 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


 


معلم براي سفيد بودن برگ نقاشي ام تنبيهم كرد


 

و همه به من خنديدند...

 


معلم خودش هم نفهميد


من خدايي را كشيده بودم كه خودش ميگفت :


ديدني نيست...

 


†ɢα'§ : <-TagName->
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, 17:5 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


 


در طوفان زندگی با خدا بودن

بهتر از نا خدا بودن است

 

----------------

ساده می نویسم...

ولی

تو ساده نخوان درد های مرا !! 


†ɢα'§ : <-TagName->
سه شنبه 8 اسفند 1398برچسب:, 17:0 |- ᙢᗩᖇᎩ -|


ϰ-†нêmê§

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد