روزهایی که دلم شکسته بود
یاد حرف های پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که می گفت :
پینوکیو ! چوبی بمان ! آدمها سنگی اند ،
دنیایشان قشنگ نیست !
به چشم دیدم زجر را در چشمان پدری که
برای پرت کردن حواس کودکش تمام تلاشش را میکرد
وقتی هر دو جلوی اسباب بازی فروشی رسیدند !
ماشین قرمز پشت شیشه چه کرد با غرورت ای مَرد ...
دنیای عجیبی شده است
برای دروغ هایمان ، خدا را قسم میخوریم ،
و به حرف راست که میرسیم ؛
می شود جان ِ تــو . . .!!!
گاهی لبخند بعضی انسان ها...
هزاران برابر اشکشان درد دارد.
وقتی باید بگریند و لبخند می زنند
شرم بر تو باد...
هنگامی که با تکبر و غرور
از کنار کودکان گل فروش رد میشوی
و خود را برتر از انان می پنداری
آری...
تو پست تر از هر انکه او را پست
می پنداری خواهی بود!
وزن سیری ام را
با ترازوی کودکِ گرسنه ی کنارِ پیاده رو بکشم...
...
...
خورد بشه دست و پای ماموری که ترازوی نان این بچه رو خورد کرد
گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــد
و نـــــــــــه خنــــــــده
نــــــــه فریـــــــــاد آرامــت می کنــــــــد
و نـــــــه سکــــــــوت
آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس
رو بـــه آسمـــــان می کنی و می گویی
خدایــــــا
تنهـــــا تــــو را دارم ...
تنهـــــــایم مگـــــــذار...
باران همیشه می بارد،
اما مردم ستاره را بیشتر دوست دارند؛
نامردیست آن همه اشک را به یک چشمک فروختن........
در زندگی هر آدمی
از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر
به بعد...
دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!
نه روزها ، نه رنگها ، نه خیابانها ،
نه حتی همان آدم .
دنیای عجیبی شده است
برای دروغ هایمان ،
خدا را قسم میخوریم ،
و به حرف راست که میرسیم ؛
می شود جان ِ تــو . . .!!!
چه زيبا گفته است ابوسعيد ابوالخير:
جمعيت كفر از پريشاني ماست
آبادي بتخانه ز ويراني ماست
اسلام به ذات خود ندارد عيبي
هر عيب كه هست از مسلماني ماست
واقعا خدا عادل است؟
زنى به حضور حضرت داوود
(علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا
پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود
(علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى
است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى
تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر
دارم،با دستم،ریسندگى مى کنم،دیروزشال
بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته
بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم،
و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم،
ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از
دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون
ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم
را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود
را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد،
ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود
(علیه السلام ) آمدند، و هر کدام صد دینار
(جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند
و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید:
علت این که شما دست جمعى این مبلغ
را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ،
طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید،
و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به
هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم
، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت
، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به
وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم
بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس
طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم
،
و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم
هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این
مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به
حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى،
به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (علیه السلام ) به زن متوجه شد
و به او فرمود:
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه
مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟
سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود:
این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن
، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
و اوست آن كس كه براى شما گوش
و چشم و دل پديد آورد.
چه اندك سپاسگزاريد.
سوره مؤمنون - آیه 78
معلم براي سفيد بودن برگ نقاشي ام تنبيهم كرد
و همه به من خنديدند...
معلم خودش هم نفهميد
من خدايي را كشيده بودم كه خودش ميگفت :
ديدني نيست...
در طوفان زندگی با خدا بودن
بهتر از نا خدا بودن است
----------------
ساده می نویسم...
ولی
تو ساده نخوان درد های مرا !!
ϰ-†нêmê§ |