دنیای عجیبی شده است
برای دروغ هایمان ،
خدا را قسم میخوریم ،
و به حرف راست که میرسیم ؛
می شود جان ِ تــو . . .!!!
چه زيبا گفته است ابوسعيد ابوالخير:
جمعيت كفر از پريشاني ماست
آبادي بتخانه ز ويراني ماست
اسلام به ذات خود ندارد عيبي
هر عيب كه هست از مسلماني ماست
واقعا خدا عادل است؟
زنى به حضور حضرت داوود
(علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا
پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود
(علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى
است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى
تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر
دارم،با دستم،ریسندگى مى کنم،دیروزشال
بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته
بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم،
و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم،
ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از
دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون
ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم
را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود
را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد،
ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود
(علیه السلام ) آمدند، و هر کدام صد دینار
(جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند
و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید:
علت این که شما دست جمعى این مبلغ
را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ،
طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید،
و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به
هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم
، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت
، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به
وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم
بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس
طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم
،
و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم
هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این
مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به
حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى،
به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (علیه السلام ) به زن متوجه شد
و به او فرمود:
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه
مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟
سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود:
این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن
، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
و اوست آن كس كه براى شما گوش
و چشم و دل پديد آورد.
چه اندك سپاسگزاريد.
سوره مؤمنون - آیه 78
معلم براي سفيد بودن برگ نقاشي ام تنبيهم كرد
و همه به من خنديدند...
معلم خودش هم نفهميد
من خدايي را كشيده بودم كه خودش ميگفت :
ديدني نيست...
ϰ-†нêmê§ |